حکایت احمدی نژاد و اینکه هرجا کارش گیر میکند سریعآ با دور زدن قانون سراغ خامنه ای رفته و به کمک او مجلس را از سکه میاندازد، مرا به یاد دوران کودکی و نوجوانی خودم میاندازد. از وقتی که خودم را شناختم عادت کرده بودم که هیج کاری برای خانواده من نشد ندارد. مثلآ اگر معلم و یا مدیر و ناظم مدرسه ابتدایی حرفی از دهانشان در میامد که مورد پسند من نبود، سریعآ مدرسه را ترک کرده و
به خانه میرفتم و با چشمان گریان و اب و تاب داستانم را برای مادرم تعریف میکردم. او هم بلافاصله با پدرم تماس میگرفت که ای مرد چه نشسته ای که دردانه حسن کبابی ات را در مدرسه به گریه انداخته اند. ایضآ پدر بزرگوار نیز بدون اتلاف وقت، تلفنی سقف مدرسه ملی سابق(غیر انتفاعی فعلی) را بر سر ساکنینش اوار میکرد. عصر همانروز مدیر و ناظم و دیگران با خریدن گل و شیرینی به قصد دلجویی از من و پدر به خانه ما میامدند. البته ناگفته نماند که پدرم هم در اینگونه موارد سخاوتش غلیان کرده و از هدایای گرانبهایی که همیشه در خانه داشت به انها میداد. یک پسر عمه داشتیم که چند سالی از ما بزرگتر بود و او نیز مزه حمایتهای بی حد و مرز پدر را چشیده و از قضا بچه شرور و بزن بهادری شده بود. اگر کسی در کوچه و خیابان جرئت میکرد که به یاد ما بیاورد که بالای چششممان ابروست، شکایتش را به پسر عمه میکردیم و حسابش با کرام الکاتبین بود. خلاصه اوضاع بر وفق مراد بود. اما به خودمان که امدیم دیدیم انقلاب شده. پدر که بازنشسته شده بود شکوه جلالش را برداشت و ترجیح داد ترک پایتخت کند. پسر عمه هم که متاهل شده بود دیگر به شکایات ما رسیدگی نمیکرد. موافق حال و هوای انقلابها که خاصیت چرخ و فلکی روزگار را در مدت کوتاهی نشان انسان میدهد، هر کدام از مسئولین دبیرستان نیز که ما را از گذشته میشناخت اگر دشمن مان نشده بود، در بهترین حالت میخواست عوض لوس بازیهایمان را دراورد. خلاصه که من مانده بودم و دنیایی که تا انروز همه مشکلاتش با یک تلفن و یا نوشته و یا فرستاده پدر حل میشد . البته منظور بدی ندارم.میگویم ، یعنی رهبر! و دیکتاتور بودن و رئیس جمهور و زورگو و بی قانون بودن ، انچنان جایگاه محکمی نیست که با تکیه بران بتوان اسایش دائمی داشت شنیده اید که
به خانه میرفتم و با چشمان گریان و اب و تاب داستانم را برای مادرم تعریف میکردم. او هم بلافاصله با پدرم تماس میگرفت که ای مرد چه نشسته ای که دردانه حسن کبابی ات را در مدرسه به گریه انداخته اند. ایضآ پدر بزرگوار نیز بدون اتلاف وقت، تلفنی سقف مدرسه ملی سابق(غیر انتفاعی فعلی) را بر سر ساکنینش اوار میکرد. عصر همانروز مدیر و ناظم و دیگران با خریدن گل و شیرینی به قصد دلجویی از من و پدر به خانه ما میامدند. البته ناگفته نماند که پدرم هم در اینگونه موارد سخاوتش غلیان کرده و از هدایای گرانبهایی که همیشه در خانه داشت به انها میداد. یک پسر عمه داشتیم که چند سالی از ما بزرگتر بود و او نیز مزه حمایتهای بی حد و مرز پدر را چشیده و از قضا بچه شرور و بزن بهادری شده بود. اگر کسی در کوچه و خیابان جرئت میکرد که به یاد ما بیاورد که بالای چششممان ابروست، شکایتش را به پسر عمه میکردیم و حسابش با کرام الکاتبین بود. خلاصه اوضاع بر وفق مراد بود. اما به خودمان که امدیم دیدیم انقلاب شده. پدر که بازنشسته شده بود شکوه جلالش را برداشت و ترجیح داد ترک پایتخت کند. پسر عمه هم که متاهل شده بود دیگر به شکایات ما رسیدگی نمیکرد. موافق حال و هوای انقلابها که خاصیت چرخ و فلکی روزگار را در مدت کوتاهی نشان انسان میدهد، هر کدام از مسئولین دبیرستان نیز که ما را از گذشته میشناخت اگر دشمن مان نشده بود، در بهترین حالت میخواست عوض لوس بازیهایمان را دراورد. خلاصه که من مانده بودم و دنیایی که تا انروز همه مشکلاتش با یک تلفن و یا نوشته و یا فرستاده پدر حل میشد . البته منظور بدی ندارم.میگویم ، یعنی رهبر! و دیکتاتور بودن و رئیس جمهور و زورگو و بی قانون بودن ، انچنان جایگاه محکمی نیست که با تکیه بران بتوان اسایش دائمی داشت شنیده اید که
روزگار است آنكه گه عزت دهد گه خوار دارد///// چرخ بازیگر از این........ بسیار دارد.
بالاخره انسان روزی با مشکلاتش تنها میماند و بایستی بدون کمک دیگران مسئولیت اعمالش را به گردن بگیرد. حتی اگر مثل دوران کودکی من "گردن فول باشد"
بالاخره انسان روزی با مشکلاتش تنها میماند و بایستی بدون کمک دیگران مسئولیت اعمالش را به گردن بگیرد. حتی اگر مثل دوران کودکی من "گردن فول باشد"
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen